مترجم: دکتر محمد علی لسانی فشارکی
وقت نماز فرا رسید. رسولخدا ج دستور دادند بلال بالا برود و برفراز کعبه اذان گوید: ابوسفیان بن حرب و عتّاب بن اُسید و حارث بن هشام در جوار کعبه نشسته بودند. عتّاب گفت: خدا در حق پدرم اُسید کرامت کرد که زنده نماند تا صدای این اذان را بشنود، و از شنیدن آن به خشم آید!
حارث گفت: هان بخدا، اگر میدانستم که وی بر حق است از او پیروی میکردم؟!
ابوسفیان گفت: هان بخدا، من هیچ چیز نمیگویم، اگر چیزی بگویم همین سنگریزهها برای او خبر میبرند! پیامبراکرم صلی الله علیه وسلم بر سر آنان فراز آمدند و گفتند: «قد علمت الّذي قلتم» از همۀ آن سخنانی که با یکدیگر گفتید باخبر شدم! و همۀ آن سخنانشان را برایشان بازگفتند.
حارث و عتّاب گفتند: شهادت میدهیم که شما رسولخدا هستید! بخدا، احدی نزد ما نبود که بگوییم از این گفتگوی ما باخبر شده و به شما رسانیده باشد؟!
ماخذ: خورشید نبوت