تازه ترين
سیرت نبوی: در آغوش نیای مهربان
  تعليم الاسلام
  October 13, 2017
   0

در پناه نیای مهربان:

عبدالمطلب محمد را به مکه بازگردانید، در حالی که شفقت و عطوفت او نسبت به نوادۀ عزیزش هر لحظه افزایش می‌یافت. نوادۀ یتیم وی اینک به مصیبتی تازه گرفتار آمده بود که زخم‌های کهنۀ درون او را نو کرده بود. عبدالمطلب آنچنان محبت و مرحمتی نسبت به محمد ابراز می‌داشت که نسبت به هیج یک از فرزندان خویش نداشت. هرگز او را در این حالتی که برای او پیش آمده بود تنها نمی‌گذاشت، و او را از همه فرزندانش برتر می‌نشانید. ابن‌هشام گوید: در سایۀ خانۀ کعبه برای عبدالمطلب زیراندازی پهن می‌کردند، و پسرانش در اطراف آن زیرانداز می‌نشستند تا عبدالمطلب بیاید و آنجا بنشیند، و به پاس حرمت وی، هیچیک از پسرانش روی آن زیرانداز نمی‌نشستند. اما، رسول‌خدا ج - که در آن اوان نوجوانی کم سن و سال بود- همینکه از راه می‌رسید، سرجای جدش می‌نشست، عموهایش دستان وی را می‌گرفتند تا او را از روی زیرانداز کنار بکشند، عبدالمطلب هرگاه که می‌دید چنین می‌کنند، می‌گفت: این یک پسر من را به حال خود بگذارید، که بخدا او را شأن و مقام ویژه‌ای است! آنگاه، با محمد، باز هم روی زیرانداز مخصوص خویش می‌نشست، و بر گردۀ آن حضرت دست نوازش می‌کشید، و از این کاری که محمد می‌کرد بسیار شاد و خرسند می‌گردید[1].

 

رسول خدا ج هشت سال و دو ماه و ده روز از عمر شریفشان می‌گذشت که عبدالمطلب، نیای گرانقدرشان، در مکه از دنیا رفت، و پیش از وفات، مصلحت چنان دید که سرپرستی نواده‌اش را به عموی وی ابوطالب- که از هر جهت هم‌شأن پدرش بود- واگذار کند[2].

 

تحت کفالت عموی دلسوز و مهربان:

ابوطالب به نیکوترین وجهی کفالت و سرپرستی برادرزاده‌اش را بر عهده گرفت. محمد را به خانۀ خویش برد و بر فرزندان خویش افزود، و او را بر همۀ آنان مقدم داشت، و حرمت و رعایت ویژه برای او درنظر گرفت و از آن زمان تا چهل سال بعد، همواره پشتیبان وی بود، و از هیچ حمایت و مواظبتی نسبت به او دریغ نمی‌کرد، و تمامی دوستی‌ها و دشمنی‌هایش را با این و آن بر محور حراست و پاسداری از این برادرزاده‌اش سامان می‌داد، که در جای جای سیرۀ نبوی به بیان نمونه‌های متعددی از آن خواهیم پرداخت.

 

ابرها به آبروی او باران می‌بارند:

ابن عساکر به نقل از جلهمه بن عرفطه آورده است که گفت: به مکه وارد شدم، در حالی که خشکسالی سراسر مکه و اطراف آن را فرا گرفته بود. قریشیان گفتند: ای اباطالب، سرزمینمان به قحطی دچار آمده، زنان و فرزندانمان بی‌قوت و غذا مانده‌اند، همتی کن و به طلب باران بیرون شو! ابوطالب برای استسقا بیرون شد، پسر نوجوانی همراه او بود همچون خورشید تابان، که عمامه‌ای خاکستری بر سر داشت، و در اطراف او چند نوجوان دیگر بودند. ابوطالب وی را برگرفت، و گردۀ او را به خانۀ کعبه چسبانید، و آن نوجوان بازوان خویش را به نشانۀ پناهندگی بر خانۀ کعبه نهاد. در آسمان اثری از ابر نبود. ناگهان ابرها از این سوی و آن سوی آمدند و آمدند، باریدند و باریدند: پست و بلند زمین بسان چشمه‌هایی پرآب سرشار از آب باران گردید، و آبادی و صحرا را سرسبز و خرم گردانید. ابوطالب در اشعار خویش به همین داستان اشاره دارد، آنجا که می‌گوید:

 

وابيض يستسقي الغمـام بوجهه
 

 

ثمـال اليتامي عصمة للارامل [3]
 

 

«و آن آفتابرویی که ابرها به آبروی او باران می‌بارند، فریادرس و سرپرست یتیمان، و پناهگاه بیوه زنان!».

 

بحیرای راهب:

چون رسول خدا ج به سن دوازده سالگی رسیدند، برخی نیز در این هنگام عمر شریف آن حضرت را به دقت، 12 سال و 2 ماه و 10 روز ثبت کرده‌اند، ابوطالب به قصد تجارت آهنگ شام کرد. در بین راه به قریۀ بصری رسید که از توابع شام بود، و قصبه‌ای از قصبات حوران محسوب می‌گردید، و در آن زمان با اینکه یک منطقۀ عرب‌نشین بود، زیر سلطۀ رومیان بود. در آن شهر راهبی بود معروف به بحیری که گویند نام او جرجیس بوده است. همینکه کاروانیان بار انداختند، به نزد آنان شتافت. وی پیش از آن هیچگاه به نزد کاروانیان نمی‌آمد. یک به یک کاروانیان را از نظر می‌گذرانید تا به رسول‌خدا ج رسید و دست آن حضرت را در دست گرفت و گفت: این، سرور جهانیان است! این فرستادۀ خدای بنی نوع انسان است! این همان شخصی است که خدای یکتا او را به مثابۀ رحمتی برای همه عالمیان برخواهد انگیخت! ابوطالب و دیگر بزرگان قریش گفتند: تو از کجا می‌دانی؟ گفت: از همان لحظاتی که شما بر گردنۀ ورودی شهر فراز آمدید، همۀ سنگ‌‌‌ها و درخت‌ها سراسر به قدوم او سجده بردند، و این چنین سجود را احجار و اشجار جز در پیشگاه پیامبران به جای نمی‌آرند، گذشته از این، من از روی مهر نبوت نیز که به گردی یک دانه سیب پایین‌تر از غضروف شانۀ راست او قرار دارد، می‌شناسم، همچنین، ما یاد و وصف وی را در کتابهای آسمانی‌مان داریم! آنگاه، با گرامیداشت بسیار آنان را میهمانی کرد، و از ابوطالب خواست که او را بازگرداند، و به شام نبرد، زیرا خوف آن دارد که رومیان و یهودیان به او آسیبی برسانند. ابوطالب نیز محمد را به همراه یکی از پسران خویش به مکه باز فرستاد[4].

 

نبرد خونین فجار:

همزمان با بیست سالگی رسول خدا ج، در سوق عکاظ، نبرد خونینی میان قریش- به همراهی کنانه- و قیس عیلان در گرفت که «حرب الفجار»[5] نامبردار شده است. زمینۀ بروز این جنگ آن بود که مردی از بنی‌کنانه- به نام براص- سه تن از مردان جنگجوی قیس عیلان را ناجوانمردانه به قتل رسانید. خبر به بازار عکاظ رسید. طرفین برآشفتند. رهبر قریش و بنی‌کنانه حرب بن امیه بود که از نظر سنی و مکانت اجتماعی از همه برتر بود. در نیمۀ نخستین روز، پیروزی با قیس بود و کنانه مغلوب شده بودند، اما، نیمروز، ناگهان گردونۀ جنگ به زیان قیس گردید. بعضی از سران قریش ندای صلح در دادند، و بنابر آن شد که کشتگان دو طرف را برشمارند، و هر یک از طرفین که بیشتر کشته داده بود، دیۀ کشتگان افزونتر را بستاند. بر این مبنا با یکدیگر صلح کردند، و دست از جنگ کشیدند، و دشمنی‌ها و بدخواهی فیمابین را از میان بردند. این جنگ را، به خاطر آنکه توأم با هتک حرمت‌ ماه‌های حرام بود حرب فجار نامیدند. در این جنگ، رسول خدا ج حضور داشتند و برای عموهایشان تدارکات جنگی فراهم می‌آوردند و تیرهای آنان را برای تیراندازی آماده می‌کردند[6].

 

حلف الفضول:

به دنبال واپسین نبرد داخلی فجار، پیمانی تحت عنوان «حلف الفضول» در ذیقعده، یکی از ماه‌های حرام، منعقد گردید. فراخوان این پیمان از سوی چند طایفه از قبیلۀ قریش: بنی‌هاشم، بنی عبدالمطلب، اسدبن عبدالعزی، زهره بن کلاب، تیم بن مره، داده شده بود. آنان در خانۀ عبدالله بن جدعان تیمی- به خاطر کهنسالی و مکانت اجتماعی وی- گرد آمدند، و با یکدیگر هم سوگند و هم‌پیمان شدند، مبنی بر اینکه هرگاه در شهر مکه یکی از اهالی مکه یا دیگر مردمان از سرزمین‌های دیگر مظلوم واقع شود، به پشتیبانی او برخیزند، و بر علیه آن کسانی که بر او ستم کرده‌اند قیام کنند تا داد او را بستانند. رسول خدا ج در این پیمان عضویت داشتند و از آن پس نیز که خد اوند ایشان را با تفویض رسالت اکرام فرموده بود، می‌گفتند:

«لَقَدْ شَهِدْتُ فِى دَارِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ جُدْعَانَ حِلْفًا مَا أُحِبُّ أَنَّ لِى بِهِ حُمْرَ النَّعَمِ وَلَوِ أُدْعَى بِهِ فِى الإِسْلاَمِ لأَجَبْتُ»[7].«در خانه عبدالله بن جدعان در انعقاد پیمانی شرکت جستم که هیچ دوست ندارم آن حضور و عضویت را با اشتران سرخ موی فراوان عوض کنم، و هم اینک دردوران اسلام نیز اگر مرا به سوی چنان پیمانی فراخوانند، اجابت خواهم کرد».

 

روح حاکم بر این پیمان کاملاً با حمیت جاهلیت که پشتوانه و درونمایۀ آن تعصب بود، در تناقض بود. دربارۀ انگیزۀ انعقاد این پیمان گفته‌اند: مردی از طایفۀ زبید کالایی را برای فروش به مکه آورد. عاص بن وائل سهمی تمامی کالای وی را از او خریداری کرد، و حق و حقوق او را نداد. به دادخواهی نزد طوایف هم‌پیمان، عبدالدار، مخزوم، جمح، سهم و عدی رفت، اما، هیچ یک از آن طوایف به اظهارات او وقعی ننهادند. آن مرد بازرگان زبیدی برفراز کوه ابوقیس برآمد و اشعاری را که بالبداهه سروده بود با صدای بلند برخواند و فریاد تظلم خویش را به گوش همگان رسانید. زبیربن عبدالمطلب در این ارتباط اقدام کرد، و این و آن را فراخواند که چرا باید این مرد این چنین بیکس و بی‌فریادرس بماند؟! تا آنکه افراد مذکور در حلف الفضول گردآمدند، و آن پیمان را منعقد کردند، آنگاه همگی به نزد عاص بن‌وائل رفتند و داد آن بازرگان زبیدی را از او ستاندند[8].

 

مأخذ: خورشيد نبوت

[1]- سیرةابن‌هشام، ج 1، ص 168.

[2]- همان، ج 1، ص 169؛ تلقیح فهوم اهل الاثر، ص 7.

[3]- مختصر السیرة، شیخ عبدالله، ص 15-16؛ هیثمی در مجمع الزوائد به نقل از طبرانی نظیر این داستان را در بخش مربوط به علامات نبوت (ج 8، ص 222) آورده است.

[4]- نکـ: جامع الترمذی، ج 5، ص 550-551، ح 3620؛ تاریخ الطبری، ج 2، ص 278-279؛ المصنف، ابن ابی شبیة، ج 11، ص 489، ح 11782؛ دلائل النبوة، بیهقی، ج 2، ص 24-25, ایضا دلائل النبوة، ابونعیم، ج 1، ص 170. سند این روایت ثابت و قوی است. در ذیل این روایت آمده است که ابوبکر بلال را به همراه آن حضرت فرستاد، که البته نادرست است؛ زیرا، بلال در آن زمان هنوز نبوده است، و اگر هم بوده است همراه عموی رسول خدا ج بوده است، نه همراه ابوبکر. این نکته را ابن قیم در زادالمعاد (ج 1، ص 17) آورده است. تفاصیل بیشتری نیز برای این داستان روایت شده است که ابن سعد در طبقات (ج 1، ص 120) با سندهای سست و بی‌اعتبار، و ابن اسحاق بدون سند، آورده‌اند؛ ابن هشام (ج 1، ص 180-183) و طبری (ج 2، ص 277) و بیهقی و ابونعیم نیز به همین ترتیب، از ابن اسحاق نقل کرده‌اند.

[5]- حرب‌های فجار فیمابین این دو گروه، چهار فقره بوده است؛ سه فقره نخستین آن‌ها ستیز و مشاجره‌ای خفیف بیش نبوده، و بدون کشتار و خونریزی به صلح انجامید. درگیری نخستین، انگیزه‌اش کوتاهی فردی از قیس نسبت به پرداخت بدهی‌اش بود که به فردی از کنانه داشت، درگیری دوم، انگیزه‌اش فخر فروشی مردی از کنانه بر قیسیان بود، سومین درگیری، انگیزه‌اش تعرض جوانان مکه به یکی از زنان زیبا اندام و زیباروی قیس بود؛ فقره چهارم، فجار براض بود که در متن آورده‌ایم. برای تفصیل این ماجراها، نک: المنمق فی اخبار قریش ، ص 160-164؛ الکامل، ج 1، ص 467؛ ابن اثیر آن سه درگیری نخستین را یک نبرد واحد به حساب آورده است.

[6]- سیرة ابن‌هشام، ج 1، ص 184-187؛ المنمق فی اخبار قریش، ص 164-185؛ الکامل، ابن اثیر، ج 1، ص 468-472؛ گفته‌اند: این نبرد در ماه شوال به وقوع پیوسته است؛ اما، این درست نیست! زیرا ماه شوال ماه حرام نیست، و عکاظ هم بیرون از محدوده حرم است؛ بنابراین، کدام حرمت هتک شده است؟ گذشته از اینها، بازار عکاظ، در آن روزگار، از آغاز ماه ذیقعده دایر می‌شده است.

[7]- سیرة ابن‌هشام، ج 1، ص 113، 135، مختصر سیرة الرسول، شیخ عبد الله نجدی ص 30- 31.

[8]- طبقات ابن سعد، ج 1، ص 126-128؛ نسب قریش، زبیری، ص 291.